مرتضی جعفرزاده

آخرین نظرات
  • ۲۵ شهریور ۹۶، ۱۵:۲۳ - ALI DARBANI
    +

حکمت خداست

مرتضی جعفرزاده | پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ق.ظ

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

  • مرتضی جعفرزاده

نظرات  (۴)

  • بیوکده biokade
  •  فوق العاده .
    عالیـــــــــــــــــــــ
    ممنون
    قطره ای کز جویباری می رود
    در پی انجام کاری می رود
    دانه برگی کز درخت افتد همی
    اندرو لطفی دگر باشد همی
  • سیّد محمّد جعاوله
  • بسیار لذت بردم از متنتون
    پایدار باشید
    سپاسگزارم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی